قسمت بیست و یکم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در حالیکه در مسیر دو میان درختان به آهستگی می دوید، در افکار خودش غرق بود. مکالمه ای که احیاناً دو ساعت دیگر با سپیده داشت را در ذهنش، تصور می کرد:

سپیده از او می پرسید:" حالت چطوره؟!" و او جواب می داد:" اعصابم خرابه!" و سپیده می پرسید:" چرا عزیزم؟!" و او جریان آنروز را از ابتدا تا انتها برایش تعریف می کرد؛ از همان لحظه اولی که باران، توجهش را جلب کرده بود تا همین چند دقیقه پیش که آمیتیس، اعصابش را خراب کرده بود؛ و بعد به سپیده می گفت:" نمی فهمم چکار کنم!... به باران همه چیزو بگم یا یه راهی پیدا کنیم ازش مخفیش کنیم؟!" و سپیده هم با مهربانی جوابش می داد:" یادته من و آرش، اوایل زندگی، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چیزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص کرده بودم، اصلاً اینقد دعوا نمی کردیم!... معلومه که باید به باران همه چیزو بگی!... اینطوری که تو ازش تعریف می کنی، آدم فهمیده ای به نظر میاد! درک می کنه!... اگرم نکرد، معلوم میشه، اونقدرام که تو فکر می کردی، آدم عاقل و خوبی نیس و ارزش چندانی نداره!... حدأقل تکلیفت معلوم می شه و اینقدر تو فکر و خیال و اضطراب زندگی نمی کنی!" رامیس می اندیشید که عاشق سپیده است، حتی در تصورات و فکر و خیالش!... زمانیکه بعد از یک و نیم ساعت دویدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگیرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبکی می کرد. هنوز هم تصمیم داشت به سپیده زنگ بزند، اما تصمیمش را نیز گرفته بود؛ فردا صبح، اولین کاری که می کرد، این بود که همه چیز را به باران می گفت.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 67
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: